محل تبلیغات شما



#تاوان_یک_روز_بارانی
#نویسنده_ملیکا_شاهوردی


از مغازه اومدیم بیرون‌، دستمو دور گردنش حلقه کردم و بوسه محکمی به گونش زدم
- مرسی ابجی.

با خنده ازم جدا شد
- زشته دختر وسط این همه جمعیت.
- خب کجا بریم؟

راهشو به سمت کافه داخل پاساژ کج کرد
- بریم یه چیزی بخوریم بعد دیگه پاهام نمیکشه.

روی یکی از میز های خالی نشستیم.
کیفم و پلاستیک های خریدو گذاشتم رو صندلی بغل، تکیه دادم به پشت و نفس عمیقی کشیدم.

- خیلی وقت بود بیرون نیومده بودیم ها؟
منورو باز کرد
- مشغله های کاری مگه میزاره؟ 
وقت سر خاروندن هم ندارم. 
با افتخار نگاهش کردم.

- راه پیدا کردن به شرکت بزرگ مرندی این دردسر هارم داره دیگه، خصوصا بشی دست راست رئیس
ولی زیاد خودتو خسته‌ نمیکنی افرا؟

سرشو آورد بالا
- کار کردن تو اون شرکت واسه من یه موفقیت بزرگه واسه همون خسته نمیشم.
خودت میدونی چقدر به شغلم علاقه دارم.
 
منورو هُل داد سمتم
- تازه رئیسم انقدر خوش برخورده که نگو منو مثل دختر خودش دوست داره پسرشم که نگ

سکوت کرد و حرفشو ادامه نداد.
چشم هامو ریز کردم
- پسرش چی؟
نفسشو با شدت رها کرد
- فقط از آدم اعتراف بگیر ها، اخر دقم میدی با این رفتار هات جانان

لبخند شیطونی زدم
- اینارو ول کن ابجی داشتی میگفتی پسرشو
خوشگله؟ چه شکلیه؟ کارش چیه؟
قدش بلنده؟ مو.

پرید وسط حرفم
- آروم باش بچه، چرا انقدر هولی؟
لبمو گاز گرفتم تا صدای خندم بلند نشه.
- اسمش یزدان ، اونجور که میدونم مثل پدرش شرکت داره.

دیروزم گیر کرده بودم تو اسانسور که اون نجاتم داد.
البته چند تا برخورد دیگه هم داشتیم ها نه که اولین بار باشه.

دستشو گذاشت زیر چونش و به سمت مخالف من خیره شد
- یه جاذبه ای داره که صحبت نکرده میگیرتت. 
من به واسطه کارم با مرد های زیادی هم صحبت شدم ولی یزدان فرق داره.
موهاو دادم پشت گوشم
- پس حسابی از این اقا پسر خوشت اومده.
- نه، یعنی آره ولی اشتباهه.
- چرا؟

سایت رمان
- اشتباهه چو.
صدای تلفنش باعث شد حرفش نصفه بمونه گوشیو از تو کیفش در آورد
- از شرکته باید جواب بدم.

گلوشو صاف کرد
- بله؟.باشه میرسونم خودمو، نه نگهشون دار سریع میرسونم خودمو

تلفنو قطع کرد و با عجله بلند شد
- پاشو جانان باید بریم
متعجب نگاهش کردم
- چی شده؟
گوشیو انداخت تو کیفش
- باید برم شرکت واجبه تورو هم نمیتونم اینجا بزارم بجنب.

پوف کلافه ای کشیدم و بلند شدم وسایلو برداشتیم و از کافه خارج شدیم.
با عجله به سمت خروجی رفت.

بارون شدیدی در حال باریدن بود.
سرجام وایسادم
- چطوری بریم تو این بارون؟
دوطرف پالتوشو بهم چسبوند
- میری خونه؟

سرمو به نشونه نه ت دادم
- باید برم اموزشگاه کلاس دارم امروز
از تو کیفش چترو در آورد و داد دستم. 
- من با تاکسی میرم این پیشت باشه خیس نشی مواظب خودتم باش.

گونمو بوسید
- پول داری؟
سرمو ت دادم
- دارم نگران نباش، برو دیرت شد.
- باشه خداحافظ

با عجله ‌پله هارو رفت پایین و سوار تاکسی شد.
چترو باز کردم خواستم برم پایین که چشمم به پلاستیک دستم خورد.
با فکری که اومد تو ذهنم لبخندی رو لبم نشست.

چرا نپوشمش؟ میتونستم قبل رفتن به خونه عوضش کنم.
عقب گرد کردم و رفتم داخل پاساژ
در اولین بوتیک نزدیک رو باز کردم و رفتم داخل

دوتا پسر نشسته بودن رو صندلی
یکیشون از جاش بلند شد
- خوش اومدید خانوم کار خاصی مد نطرتون هست؟
پلاستیک دستمو نشونش دادم
- میشه از پروتون استفاده کنم؟
با تعجب نگاهم کرد
- پرو؟ برای چی؟
پسر کناریش زد زیر خنده
لبمو گاز گرفتم از خجالت و هزار بار خودمو لعنت فرستادم واسه این فکر بی جام.

خودمو جمع کردم
- ببخشید اخه لباسم خیس شد باید عوض کنم اگر مشکل داره که هیچ‌ اگر نداره من لباسمو داخل پروتون عوض کنم.
نگاه عاقل اندر سفیهی به سر تا پام انداخت. از خجالت دوست داشتم یه قطره آب شم و فرو برم زیر زمین.
به سمت چپم اشاره کرد.
- بفرمایید مشکلی نیست.
با عجله به سمت پرو رفتم.
مانتوم رو در آوردم و با مانتو جدیدی که گرفته بودم عوض کردم.

شالمو انداختم رو سرم، نیم نگاهی از آینه به خودم انداختم.
بی اختیار لبخندی رو لبم نشست.
سریع وسایلمو جمع کردم و اومدم بیرون.
فروشنده با خنده نگاهم کرد
- عوض کردید لباس های خیستونو؟
سرمو ت دادم
- بله ممنون راحت شدم از شر لباس های خیس.
صورت قرمزش نشون میداد سخت خودشو کنترل کرده تا نخنده
مرد کنارش بلند شد
- خوبه فقط. 

به آستینم اشاره کرد
- یادتون نره مارک لباس رو بکنید.

لبامو محکم گاز گرفتم و از خجالت چشم هامو بستم.
 زیر لب زمزمه کردم:
- بمیری جانان که همیشه در حال سوتی دادنی.
صدای فروشنده به گوشم رسید
- چیزی گفتید خانوم؟
چشم هامو باز کردم
- نه، بازم ممنون.
با سرعت به سمت در خروجی رفتم. مارکو کندم و پرت کردم رو زمین.

#پارت_2

 


#تاوان_یک_روز_بارانی
#نویسنده_ملیکا_شاهوردی


همونجوری که زیر لب آواز میخوندم شالمو رو سرم مرتب کردم.
- جانان؟

از آینه به پشت سرم نگاه کردم
- جانم مامان؟
موهاشو داد پشت گوشش
- نمیشه منصرف بشی از این خرید؟

متعجب برگشتم عقب
- منصرف شم؟
واسه چی باید منصرف بشم مامان؟

نشست رو تخت 
- خواهرت هنوز یه ماهه داره کار میکنه. همینطوریش تحت فشاره، حالا چه
 عجله ایه؟
 تو فرصت مناسب تر میرید.
مطمئن باش نه تو فرار میکنی نه خواهرت نه مغازه ها. 
من دخترمو میشناسم، بری اونجا رو هزار چیز کوچیک و بزرگ دست میزاری.

اخم هامو کشیدم تو هم و با ناراحتی گفتم:
- مامان، من کسیو تو فشار نزاشتم افرا خودش بهم قول داده بود با اولین حقوقش واسم خرید کنه.
 دیشبم خودش اومد گفت بهم ولی اگر ناراحتید میتون

صدای باز شدن در باعث شدم حرفم نصفه بمونه.
افرا اومد داخل.
- جانان؟ کجا موندی؟

کیفمو از رو میز چنگ زدم
- دارم میام.
مشکوک به من و مامان نگاه کرد
- اتفاقی افتاده؟

سرمو به چپ و راست ت دادم
- نه، بریم.
با قدم های بلند به سمت در خروجی رفتم. رو پاگرد پله ها نشستم و کفشمو پوشیدم.

صدای افرا از پشتم اومد
- به حرف های مامان توجه نکن.
از نیم رخ نگاهش کردم:
- نمیکنم.

لبخند محوی زد
- پاشو بریم دیگه.
از جام بلند شدم؛ پشت مانتومو مالیدم و به سمت در خروجی رفتم.
آژانس دم در منتظر بود.

رو صندلی عقب نشستم افرا هم کنارم جاگیر شد.
ماشیت حرکت کرد خواستم شیشه رو بکشم پایین که دستگیره نداشت.
پوف کلافه ای کشیدم:

- آقا این شیشه پایین‌ نمیاد؟
از تو آینه نگاه کردم
- نه آبجی خرابه. 

افرا شیشه سمت خودشو کشید پایین
- بیا از این ور هوا میخوری.
لبخندی به روش زدم
- ممنون.

کل مسیر رفتنمون تو سکوت گذشت. جلوی پاساژ از ماشین پیاده شدیم. 
پله هارو رفتیم بالا

با خوشحالی نگاهی به اطرافم انداختم.
- خب قراره چی بخریم؟
آروم خندید
- بزار برسیم بعد
سرعتمو بیشتر کردم
- خب رسیدیم دیگه؟

کیفشو تو دستش جابه جا کرد
- هرچی دوست داری بخر عزیزم.
خم شدم سمتش و بوسه ای به گونش زدم

- میدونستی بهترین خواهر دنیایی؟
جلوی ویترین یکی از مغازه ها وایساد
- خود شیرینی کافیه دیگه.

به یکی از مانتوها اشاره کرد
- این چطوره؟
با دقت نگاهش کردم.
- طراحیش به پارچش نمیخوره میتونست خیلی بهتره باشه.

چشم هاشو تو کاسه چرخوند
- خدا به داد من برسه تا اخر امروز.
با چشمای درشت شده نگاهش کردم
- چرا؟
- از بس سخت گیری.

از جلوی مغازه گذشتیم
- سخت گیری نیست خواهره من هنره.
با خنده سرشو ت داد
- بله بله، خانوم هنرمند.

*
*
*

کلافه از مغازه اومدم بیرون
- جانان به خدا خستم کردی یکیشو انتخاب کن دیگه؟

موهای خیس از عرقمو دادم کنار
- خب هیچکد.
با دیدن ویترین مغازه روبه رو حرفم تو دهنم موند.
چند قدم رفتم جلو، دقیقا همونی بود که میخواستم.
با ذوق برگشتم عقب
- افرا؟ این چطوره؟

با دقت نگاهش کرد
-‌بریم بپوش.
رفتم داخل
فروشنده از جاش بلند شد
- سلام خوش اومدید.

سرمو ت دادم
- سلام، میشه لطفا اون مانتو سفید پشت ویترین رو بیارید؟
- بله به سایز خودتون؟
سرمو به نشونه مثبت ت دادم.
از رگال مانتورو برداشت و داد دستم
- پرو دست چپه.
- ممنون.

کیفمو دادم دست افرا. 
رفتم داخل اتاق پرو و با بیشترین سرعت پوشیدمش.
با ذوق به آینه نگاه کردم مانتو کاملا فیت تنم بود، دستمو رو پارچه نرمش کشیدم. 

دقیق همونی بود که میخواستم.
شالمو سر کردم و از پرو اومدن بیرون
- افرا؟ چطوره؟
از جاش بلند شد
- خیلی قشنگه ولی یه مشکلی داره.
با صورت درهم نگاهش کردم

- چیه مشکلش؟
- کوتاهه اونم خیلی زیاد، حساسیت های بابارو که میشناسی؟

پوف کلافه ای کشیدم
- ابجی توروخدا اینو بخریم من بابارو راضی میکنم.
بعدشم مگه قراره تنهایی برم بیرون بپوشم؟ 

دستشو گرفتم
- لطفا اینو بخریم من خیلی خوشم اومده ازش.
نامطمئن نگاهم کرد
- باشه ولی راضی کردن بابا با تو.

با خوشحالی سرمو ت دادم
- چشم، من برم درش بیارم.

مانتورو در آوردم و لباس خودمو پوشیدم.
از پرو اومدم بیرون و مانتورو گذاشتم رو میز.
- همین شد؟
افرا کیف پولشو در آورد
- بله همین.
بدون پرسیدن قیمت کارتو داد بهش.

#پارت_1


#دبیرستان_عاشقی 


سرمو کردم تو کیفم تا ساعتمو دربیارم ببندم دستم که ارنج آی سو خورد به پهلوم. بلند گفتم :
-چته وحشی.
به رو به رو اشاره کرد و ابروشو بالا انداخت. نگاهمو به اون سمت تابوندم که آیهانو دیدم. در حالی که دستاشو رو سینش گره کرده بود و پاشو با ریتم رو زمین می کوبید. 
وقتی دید دارم نگاش میکنم گفت :
-ما یه قراری داشتیم. 
دو رو برمو نگاه کردم. همه دخترا خیره شده بودن به ما. ملتمس نگاهش کردم و گفتم:
-خواهش میکنم اذیتم نکن ایهان. 
پوزخندی زد و گفت
-تو باید از من اطاعت کنی. وقتی اطاعت نکردی باید تنبیه بشی. 
 زیر نگاهای مثل خنجر دخترا داشتم آب میشدم. جزوه هامو از تو کیفم در آوردم و گرفتم به سمتش که مثلا دارم بهش جزوه میدم.
 پوزخندش غلیظ تر شد و گفت:
-می ترسی ما رو با هم ببینن؟ 
اشک تو چشمام جمع شده بود با التماس گفتم:
-خواهش میکنم آیهان، بعد با هم حرف می زنیم. 
ابرویی بالا انداخت.
-نچ. فرصتت تموم شد! الان وقت مجازاته.
دست بلند کرد و جزوه ها رو گرفت. به محض این که جزوه هارو ول کردم اونم دستشو از هم باز کرد و کل برگه ها ریخت رو زمین. 
حالت پشیمونی تصنعی ای به خودش گرفت و گفت
-اوخ شرمنده! جزوه هات ریخت. 
سرخ شدم. که دوباره گفت :
-بهتره خم شی برشون داری!
عمرا!
می مردمم خم نمیشدم برش دارم. 
با نفرت تو صورتش گفتم :
-محاله! از آی سو میگیرم.
یه قدم به سمتم برداشت و دستشو گذاشت رو شونم و لبخندی زد که دلم از جا کنده شد. با همون لبخندش گفت :
-نمیخوای که همه بفهمن تو آویزون منی و من بهت محل نمیدم که؟ یا حتی بدتر، بفهمن من یه نیمچه حس طعلقی روت دارم؟
رنگم پرید و صدای هین یه سری از دخترا که نزدیکمون بودنو شنیدم.
رنگ پریده و با تته پته گفتم:
-باشه باشه. دستتو بردار.
آی سو با هشدار اسممو صدا زد اما امنیت جانی ای که با فهمیدن رابطه ما به خطر میوفتاد از غرورم مهم تر بود!
فورا خم شدم جلوی پاش و شروع کردم به جمع کردن برگه ها. اونم بالای سرم مثل خانا ایستاده بود و دستاشو رو سینش گره کرده بود. ازش متنفر بودم، عوضی از خود راضی. اومدم بلند شم که پاشو با همون کفش اسپرتش که داد می زد نایک اصله گذاشت رو دستم و فشار داد. 
آی سو گفت :
-پاتو گذاشتی رو دستش احمق. بردار پاتو. 
اون ولی فقط پوزخند زد و گفت:
- میدونم!
و ای سو تازه فهمید کارش عمدیه.
از شدت درد اشکم در اومد، خیلی خیلی درد میکرد و اون هر لحظه فشارشو بیشتر میکرد. صدای ای سو رو میشنیدم که می گفت:
 -آیهان داری چه غلطی میکنی؟ دستش شکست.
 اما اون دست بردار نبود.
 اولین قطره اشکم چکید اما صدام در نیومد، غرورم الان از جونمم مهم تر بود. صداشو شنیدم که گفت. 
-بند کفشم یکم شل شده دنیز. میشه برام سفتش کنی؟ 
ای سوی با تعجب حرفشو قطع کرد:دانلود رمان
-دیوونه شدی؟ پاتو بردار وگرنه جیغ میکشم و همه رو میریزم اینجا.
پوزخندش شنیدم و بعد صداشو:
-جرئتشو نداری بچه! این کارو بکن تا فردا اول صبح به جرم پخش هروئین بین بچه ها از مدرسه اخراجت کنن. میدونی که چقدر نفوذم زیاده!
آشغال! داشت آی سو رو تهدید می کرد. این دیگه ته ته بی انصافی بود، می خواست به ای سو تهمت بزنه. 
جلوی همه بچه ها خوردم کرده بود و سکه یه پول شده بودم و حالا میخواست براش بند کفششو ببندم؟


•●| مغرور کت و شلواری |●• 

قیمت رمان: 17 هزار تومان.
ژانر: #عاشقانه‌ی_بزرگسال  #اروتیک♨️

رمان دزیره

رمان دزیره

دانلود رمان دزیره جلد یک و دو اثر آن ماری سلینکو با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

داستان زندگی اوژنی دزیره کلاری ملقب به دزیدریا ملکه سوئد و نروژ، فرزند فرانسیس کلاری تاجر ثروتمند ابریشم در قرن هیجدهم ( هشتم نوامبر سال 1377 میلادی ) در شهر پدری اش مارسی فرانسه چشم به جهان گشود و طی جریاناتی با ناپلئون بناپارت و برادرش آشنا می شود  .

خلاصه رمان دزیره

ناپلئون که در آن دوره یک ارتشی ساده و فقیر بود علاقه مند دزیره می شود و مصادف با سال 1794 با هم نامزد می شوند و دو سال بعد ناپلئون بدون دزیره راهی فرانسه و آنجا با یک بیوه ی سرشناس به نام ژوزفین دوبوهارنه با این نظریه که می تواند رشد و ترقی کند ازدواج می کند .

دزیره بعد از مدتی بی بی خبری تصمیم به رفتن به فرانسه می گیرد و در جشن نامزدی ناپلئون و ژوزفین سر می رسد و با پرتاب ظرفی به سمت ژوزفین مجلس را به نیست خودکشی ترک می کند .

در آن مهمانی مردی با نام ژنرال ژان باتیست برنادوت با تصور اینکه ناپلئون از سادگی دزیره سواستفاده کرده مانع از خودکشی او می شود و چندی بعد با وی ازدواج می کند.

ژان باتیست که مردی کار آزموده و با تجربه بود و افتخارات و پیروزی های متعددی داشت توسط مجلس ملی سوئد ولایتعهد برگزیده و در سال 10 رسما پادشاه می شود . دزیره در سال 29 تاج گذاری و رسما ملکه کشور سوئد شد و .

قهرمان اصلی این رمان برناردین اوژنی دزیره می باشد و قابل ذکر است که این رمان جزو ده رمان برتر دنیاست که به فارسی ترجمه گردیده است و به شدت پیشنهاد می شود از دست ندهید و نظراتتان را با ما در میان بگذارید

به لینک زیر مراجعه کنید :

دانلود رمان دزیره


7 تاثیر شگفت انگیز رمان خواندن بر زندگی

بی شک همه قبول دارند خواندن رمان تاثیر به سزایی بر انسان دارد. ولی ادبیات داستانی نقش مهمی بر ذهن انسان و حتی زندگی او دارد. خواندن کتاب باعث می شود همدلی انسان ها بیشتر شود.

در سال های گذشته پکیجی از پژوهش ها در مورد خواندن رمان فیکشن نشان می دهد که این طور کتاب ها قدرت همدلی انسان ها را بالاتر می برد. عصب شناسان نیز بر این باور هستند که زمانی انسان این طور کتاب ها را می خواند بر روی عصب مغز که مرتبط با همدلی است، تاثیر مهمی می گذارد.

این پژوهش ها نشان می دهد با خواندن این نوع رمان ها می توانید چیزی را تجربه کنید که گویا در واقعیت برای شما اتفاق افتاده است. البته تحقیقات نشان نداده است که کسانی که داستان می خوانند بی شک افراد دلسوزی هستند.

ادبیات داستان این فرصت را به شما می دهد تا بتوانید تغییر را پیش روی خود قرار دهید

اگر طرفدار پروپاقرص ادبیات تخیلی هستید باید بگوییم که این ژانر به شما این فرصت را می دهد تا با گجت های جدید آشنا شوید که در آینده به واقعیت تبدیل می شوند. به طورکل ادبیات تخیلی ذهن شما را برای رویارویی با آینده اماده می کند. البته تغییر دادن افکار تنها با رمان های تخیلی به وجود نمی آید.

یک اصل مهم برای داشتن رمان خوب اتفاقاتی است که برای کاراکتر داستان در طول مسیر اتفاق می افتد. شخصیت ها در داستان پیروز می شوند، شکست می خورند و حتی با موقعیت های تازه روبرو می شوند. با خواندن این طور داستان ها به صورت غیر ارادی به تغییر اندیشه خود نیز فکر خواهیم کرد. ما می دانیم تغییر اجتناب ناپذیر است و بهتر است با آن کنار بیاییم.

در ادامه به تاثیرخواندن رمان بر زندگی انسان می پردازیم:

1 - همزاد پنداری

ما با کاراکترهای رمان همزاد پنداری می کنیم. خود را در موقعیت کاراکترهای داستان می گذاریم و با آن ها شاد می شویم و یا غمگین می شویم. حتی از خود می پرسیم با اتفاقی که به وجود آمده باید چطور عکس العملی از خودمان نشان دهیم. در آخر داستان ما در موقعیت جدیدی قرار خواهد گرفت تا بتوانیم طوردیگری به دنیا نگاه کنیم. ما در هر برهه ای نظاره گر تغییر کاراکترها هستیم و حتی حس همزاد پنداری ما با این تغییر و تحولات عوض می شود.

2 - تمرین خودکاوی و خودشناسی

خواندن داستان زمانی برای بررسی خود است. ما در آینه نظاره گر کاراکترهای خود هستیم. به طوری که در آینه دیگری خود را می توانیم واضح تر ببنیم و حتی نقاط مثبت و منفی خود را بیشتر بشناسیم. برای مثال رمان بی نام» به نویسندگی جاشوا فریس رمنی که خود را در مقابل دیدگان خواننده قرار می دهد که خود را اسیر زندگی ماشینی کرده است.

3 - لذت تخیل و رویاپردازی

آلبرت انیشتین معتقد است: تخیل مهم تر از دانش است». همه ی دستاوردهای زندگی انسان ها ناشی از تخیل است که آن ها را جدی گرفته اند. داستان از طرفی حاصل تخیل نویسنده به حساب می آید و از طرف دیگر مولد تخیل در ذهن خواننده است. پس خیال در رمان هم فرآیند است و هم فرآورده.

ما با خواندن رمان قدرت تخیل خود را افزایش می دهیم زیرا هر چقدر داستان بخوانیم بیشتر تصور می کنیم. گوستاو فلوبر در نامه ای به نزدیکانش می گوید: کار نوشتن بسیار لذت بخش و عالی است، همین که در داستان خودت نباشی ولی در تک تک ماجرا حضور داشته باشی بسیار هیجان انگیز است.»

4 - شکستن کلیشه ها

کلیشه های ذهنی جزو موانع اگاهی رهایی بخش به حساب می ایند. کلیشه ها باعث می شوند ذهن انسان منجمد شود و فرصت شناختن را از او بگیرد. با کمک داستان می توانیم کلیشه ها را از بین ببریم و هوایی تازه برای تنفس به وجود آوریم. وقتی که نویسنده ذهن کاراکتر را جستجو می کند و آن چیزی که در دل است را روشن می کند، این جاست که انسان در درست بودن کلیشه ها به شک دچار می شود.

5 - فرصتی برای مرور تاریخ

درست است که رمان تاریخی جزو رمان به حساب می آید، ولی همه ی آن ها تاریخی به حساب می آیند. بی شک داستان هر چه باشد چه در رمان و چه در شکل های ادبیاتی دیگر مربوط به گذشته است. شباهت داشتن دو لغت story و history که لغت اول به معنی داستان و لغت دوم به معنی تاریخ است، گواهی بر این منظر از نگاه زبان شناختی می باشد.

6 - فرار از ملال

ملال همیشه در کنار ما است. اگر درنگ کنیم ما را از بین می برد و عمرمان را نابود می کند. یکی از راه هایی که می توانیم از ملال دوری کنیم خواندن رمان است. با خواندن رمان یکنواختی ها از بین می رود و می توانیم وارد بخش تازه ای شویم. انگار با این کار می توانیم با انسان های جدید روبرو شویم و با ان ها صحبت می کنیم و از زندگی پر پیچ و خم آن ها می شنویم. به مراتب یک رمان خوب می تواند به زندگی طراوت بدهد و تا مدتی کم ما را از ملال دور کند.

7 - امید آفرینی و الهام بخشی

اکثر رمان ها به طوری زیبا الهام بخش هستند. وقتی که خواننده از دور نظاره گر زندگی کاراکترها می نشیند به خوبی متوجه می شود که روزگار بر پایه یک مدار نمی چرخد. با اتفاقاتی که رخ می دهد راه زندگی عوض می شوند. مبارزه کردن کاراکترها جزوی از امید آفرینی به حساب می آیند. بی شک خواندن رمان جزو یکی از راه های کتاب درمانی» به حساب می آید. زیرا رمان این امکان را به خواننده می دهد تا به یک آرامش عمیق برسند.

سخن پایانی

انسان هایی که دوست دارند رمان عاشقانه بخوانند بی شک از یک نعمت الهی برخوردار هستند، زیرا خواندن رمان باعث می شود رنگ و بوی تازه ای به زندگی یکنواخت بدهیم. رمان ها به انسان ها می آموزند همان طور که انسان ها به هم شباهت دارند با هم متفاوت نیز هستند. در آخر باید بگوییم که رمان خواندن ما را از کلیشه ها دور می کنند و به ما خلاقیت می دهد، پس رمان بخوانید.


رمان نجوای شیطان

رمان نجوای شیطان

دانلود رمان نجوای شیطان اثر سپیده فرهادی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم

گویند مرا خلق کردند از استخوان دنده چپ مردی به اسم آدم ، حوایم نامیدند یعنی زندگی ، تا در کنار آدم یعنی انسان همگام و یار باشم ، گویند میوه سیب را من خوردم ، شاید هم گندم را و مرا به سقوط انسان از بهشت متهم می نمایند ، بعد از خوردن گندم و یا شاید سیب چشمان شان باز گردید مرا دیدند ، مرا در برگ ها پیچیدند مرا پیچیدند در برگ ها تا شاید راه خلاصی را از فجورم پیدا کنند ، آل انسان زاده منست ، من ، حوا ، فریب خورده شیطان …

 

خلاصه رمان نجوای شیطان

چکه های آب سرگردون روی پوست تنم سر می خوردن و به سمت پایین می رفتن … چشمام بسته بود … سردم شده بود اما داشتم بازم مثل همیشه لجاجت می کردم … نمیخواستم چشمامو باز کنم … باید این سر درد لعنتی رو یه جوری آرومش می کردم … حتی به قیمت سرما خوردگی فردا … حرفای مریم بدجور توی سرم می کوبید … بالاخره لرزش کار دستم داد و با یه نفس بلند خودمو از زیر آب بیرون کشیدم … شیر آبو بستم و توی آینه روی در به خودم نگاه کردم.

رنگ لبام به کبودی می زد … غبغبم بالا و پایین شد … با دستام موهای مشکیم رو از دور صورتم جمع کردم و با نفرت چشمامو از آینه گرفتم … حوله حمومم رو پیچیدم دور خودم و یه نفس عمیق کشیدم … انگاری سر دردم کمتر شده بود … بدون اینکه برق اتاق خوابو روشن کنم وارد شدم … در بالکن باز بود … سوز می اومد داخل .

نمیدونم امشب چرا اینقدر سردم بود … توی تابستون و این سوز سرما یه مقدار عجیب بود … سایه شکن کنار تخت خواب روشن بود … چشمم به پاتختی و عکس خودم و بهنام افتاد … به سرعت برق نگامو از عکسا گرفتم و به سمت بالکن رفتم … هیس … صدات در نیاد وگرنه خونت پای خودته … بدنم قفل شد … یه چیزی مثل یه سکته ناگهانی گلومو چسبید … انگار بختک افتاده بود روی تنم. بسم ا…

به لینک زیر مراجعه کنید :

دانلود رمان نجوای شیطان


رمان غوغای همیشه

رمان غوغای همیشه

دانلود رمان غوغای همیشه اثر ساناز فرجی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم

داستان خارق العاده دختری به نام مایاست که در یک خانواده با آرامش زندگی می کند ، اما به دلیل ورشکته شدن پدرش و ناسازگاری که پدر و مادرش با هم پیدا می کنند زندگیشان گرفتار دگرگونی هایی می شود و مادرش تصمیم می گیرد از ایران برود و …

 

خلاصه رمان غوغای همیشه

نوشته پشت جلد کتاب:

دریغ و صد افسوس که نمی دانی اگر لحظه ای، (فقط لجظه ای به آنچه عمر از دست رفتۀ من در این سالها بوده است) بنگری زندگی برایت رنگ دیگر می یابد … من همواره فاصلۀ میان دو نسل بوده ام و از هر دو سو فراموش شده ام … من نه لذت فرزند بودن را حس کرده ام و نه مادر بودن برایم توأم با آرامش بوده است. دریغ … و هزار افسوس که نمی دانی …

از آژانس هواپیمایی که بیرون اومدم ساعت ده صبح بود … تقریبا چهار ساعت وقت آزاد داشتم … خودم رو به نوشیدن قهوه دعوت کردم … البته بعد از خرید! به پیچ خیابون که رسیدم نگاهم مثل همیشه بلافاصله به تابلوی فروشگاه ایرانی افتاد … سوپر پارسیان توی این خیابون شلوغ و پر رفت و آمد وسط شهر جلب توجه ترین مغازه به نظر می رسید.

با خودم گفتم : اگه اکثر ایرانی ها خصوصیات اخلاقی شون هم مثل مغز اقتصادی شون بر جسته و چشم گیر بود چقدر عالی می شد ! یاد رویا افتادم … بعد یاد مامانی که می گفت : آدم اگه بلیط مسابقه ی کاراته بگیره بهتره تا ی ایرانی … تصویر مامان رو با سماجت توی مغزم نگه داشتم تا نگاهم به پیرهنی که مدتها بود از پشت ویترین یک مغازه بهم چشمک می زد و هنوز نتونسته بودم خودم رو از بابت قیمت بالایی که داشت راضی کنم نیفته …

در آخرین لحظه نگاهم بهش افتاد و برای هزارمین بار سعی کردم خودم رو قانع کنم … کدوم آدم احمقی این همه پول پای یه همچین پیرهنی میده … مثلا پیروز شدم چون یکی تو دلم جواب داد … آره والا، خودت هزار تاش رو داری … از این قشنگ تر … از این … رفتم توی مغازه ی ایرانی و زیر لب غریدم … هیچ کدوم …

به لینک زیر مراجعه کنید :

دانلود رمان غوغای همیشه


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

....