محل تبلیغات شما

#تاوان_یک_روز_بارانی
#نویسنده_ملیکا_شاهوردی


همونجوری که زیر لب آواز میخوندم شالمو رو سرم مرتب کردم.
- جانان؟

از آینه به پشت سرم نگاه کردم
- جانم مامان؟
موهاشو داد پشت گوشش
- نمیشه منصرف بشی از این خرید؟

متعجب برگشتم عقب
- منصرف شم؟
واسه چی باید منصرف بشم مامان؟

نشست رو تخت 
- خواهرت هنوز یه ماهه داره کار میکنه. همینطوریش تحت فشاره، حالا چه
 عجله ایه؟
 تو فرصت مناسب تر میرید.
مطمئن باش نه تو فرار میکنی نه خواهرت نه مغازه ها. 
من دخترمو میشناسم، بری اونجا رو هزار چیز کوچیک و بزرگ دست میزاری.

اخم هامو کشیدم تو هم و با ناراحتی گفتم:
- مامان، من کسیو تو فشار نزاشتم افرا خودش بهم قول داده بود با اولین حقوقش واسم خرید کنه.
 دیشبم خودش اومد گفت بهم ولی اگر ناراحتید میتون

صدای باز شدن در باعث شدم حرفم نصفه بمونه.
افرا اومد داخل.
- جانان؟ کجا موندی؟

کیفمو از رو میز چنگ زدم
- دارم میام.
مشکوک به من و مامان نگاه کرد
- اتفاقی افتاده؟

سرمو به چپ و راست ت دادم
- نه، بریم.
با قدم های بلند به سمت در خروجی رفتم. رو پاگرد پله ها نشستم و کفشمو پوشیدم.

صدای افرا از پشتم اومد
- به حرف های مامان توجه نکن.
از نیم رخ نگاهش کردم:
- نمیکنم.

لبخند محوی زد
- پاشو بریم دیگه.
از جام بلند شدم؛ پشت مانتومو مالیدم و به سمت در خروجی رفتم.
آژانس دم در منتظر بود.

رو صندلی عقب نشستم افرا هم کنارم جاگیر شد.
ماشیت حرکت کرد خواستم شیشه رو بکشم پایین که دستگیره نداشت.
پوف کلافه ای کشیدم:

- آقا این شیشه پایین‌ نمیاد؟
از تو آینه نگاه کردم
- نه آبجی خرابه. 

افرا شیشه سمت خودشو کشید پایین
- بیا از این ور هوا میخوری.
لبخندی به روش زدم
- ممنون.

کل مسیر رفتنمون تو سکوت گذشت. جلوی پاساژ از ماشین پیاده شدیم. 
پله هارو رفتیم بالا

با خوشحالی نگاهی به اطرافم انداختم.
- خب قراره چی بخریم؟
آروم خندید
- بزار برسیم بعد
سرعتمو بیشتر کردم
- خب رسیدیم دیگه؟

کیفشو تو دستش جابه جا کرد
- هرچی دوست داری بخر عزیزم.
خم شدم سمتش و بوسه ای به گونش زدم

- میدونستی بهترین خواهر دنیایی؟
جلوی ویترین یکی از مغازه ها وایساد
- خود شیرینی کافیه دیگه.

به یکی از مانتوها اشاره کرد
- این چطوره؟
با دقت نگاهش کردم.
- طراحیش به پارچش نمیخوره میتونست خیلی بهتره باشه.

چشم هاشو تو کاسه چرخوند
- خدا به داد من برسه تا اخر امروز.
با چشمای درشت شده نگاهش کردم
- چرا؟
- از بس سخت گیری.

از جلوی مغازه گذشتیم
- سخت گیری نیست خواهره من هنره.
با خنده سرشو ت داد
- بله بله، خانوم هنرمند.

*
*
*

کلافه از مغازه اومدم بیرون
- جانان به خدا خستم کردی یکیشو انتخاب کن دیگه؟

موهای خیس از عرقمو دادم کنار
- خب هیچکد.
با دیدن ویترین مغازه روبه رو حرفم تو دهنم موند.
چند قدم رفتم جلو، دقیقا همونی بود که میخواستم.
با ذوق برگشتم عقب
- افرا؟ این چطوره؟

با دقت نگاهش کرد
-‌بریم بپوش.
رفتم داخل
فروشنده از جاش بلند شد
- سلام خوش اومدید.

سرمو ت دادم
- سلام، میشه لطفا اون مانتو سفید پشت ویترین رو بیارید؟
- بله به سایز خودتون؟
سرمو به نشونه مثبت ت دادم.
از رگال مانتورو برداشت و داد دستم
- پرو دست چپه.
- ممنون.

کیفمو دادم دست افرا. 
رفتم داخل اتاق پرو و با بیشترین سرعت پوشیدمش.
با ذوق به آینه نگاه کردم مانتو کاملا فیت تنم بود، دستمو رو پارچه نرمش کشیدم. 

دقیق همونی بود که میخواستم.
شالمو سر کردم و از پرو اومدن بیرون
- افرا؟ چطوره؟
از جاش بلند شد
- خیلی قشنگه ولی یه مشکلی داره.
با صورت درهم نگاهش کردم

- چیه مشکلش؟
- کوتاهه اونم خیلی زیاد، حساسیت های بابارو که میشناسی؟

پوف کلافه ای کشیدم
- ابجی توروخدا اینو بخریم من بابارو راضی میکنم.
بعدشم مگه قراره تنهایی برم بیرون بپوشم؟ 

دستشو گرفتم
- لطفا اینو بخریم من خیلی خوشم اومده ازش.
نامطمئن نگاهم کرد
- باشه ولی راضی کردن بابا با تو.

با خوشحالی سرمو ت دادم
- چشم، من برم درش بیارم.

مانتورو در آوردم و لباس خودمو پوشیدم.
از پرو اومدم بیرون و مانتورو گذاشتم رو میز.
- همین شد؟
افرا کیف پولشو در آورد
- بله همین.
بدون پرسیدن قیمت کارتو داد بهش.

#پارت_1

تاوان یک روز بارانی پارت دوم

رمان تاوان یک روز بارانی

رمان دبیرستان عاشقی

رو ,تو ,دادم ,افرا ,مغازه ,نگاهش ,ت دادم ,نگاهش کردم ,نگاه کردم ,برگشتم عقب ,با ذوق

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها